محل تبلیغات شما



 

اگر نه باده غمِ دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

 

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه ی بلا ببرد

 

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد

 

گذار بر ظلماتست خضر راهی کو

مباد کاتش محرومی آب ما ببرد

 

دل ضعیفم از آن میکشد بطرف چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد

 

طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه ی خطا ببرد

 

بسوخت حافظ و کس حال او بیار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد


 


عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست

شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست

عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست

تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست

مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است
چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست

شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست

 




هم دعا كن گره از كار تو بگشايد عشق
هم دعا كن گره تازه نيافزايد عشق

قايقي در طلب موج به دريا پيوست
بايد از مرگ نترسيد ، اگر بايد عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شايد اين بوسه به نفرت برسد ، شايد عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل كرد
مي توان سوخت اگر امر بفرمايد عشق

پيله رنج من ابريشم پيراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمي آيد عشق !




دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند


عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند


ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند

هر آنک خدمت جام جهان نما بکند


طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو در تو درد نبیند کرا دوا بکند


تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مُدّعی خدا بکند


ز بخت خفته ملولم ، بود که بیداری

بوقت فاتحه ی صبح یک دعا بکند


بسوخت حافظ و بویی بزلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند



بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

.


ای خونبهای نافه چین خاک راه تو خورشید سایه پرور طرف کلاه تو نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام ای من فدای شیوه چشم سیاه تو خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال از دل نیایدش که نویسد گناه تو آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو یاران همنشین همه از هم جدا شدند ماییم و آستانه دولت پناه تو حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت آتش زند به خرمن غم دود آه تو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

امنیت